واقعیت این است که بین دکترها هم مثل همه صنفهای دیگر، کم تجربه و با تجربه و با سواد و کم سواد وجود دارد. در این شکی نیست. ولی این که وقتی دکتری چیزی بر خلاف نظر ما میگوید، زود برچسبِ «بابا این هیچی حالیش نیست» بزنیم، کار خطرناکی است.
من میدانم که ما خیلی وقتها دست بچه را میگیریم و میبریم دکتر که به ما بگوید: «عزیزم هیچی نیست؛ خیالت راحت، برو خونه.»
یا میرویم دکتر اما اگر آن چیزی را که میخواهیم بشنویم به ما نگوید، عصبانی از «بیسوادی» او، میزنیم بیرون و هر چه به دهانمان میآید پشت سرش میگوییم.
واقعیت این است که بین دکترها هم مثل همه صنفهای دیگر، کم تجربه و با تجربه و با سواد و کم سواد وجود دارد. در این شکی نیست. ولی این که وقتی دکتری چیزی بر خلاف نظر ما میگوید، زود برچسبِ «بابا این هیچی حالیش نیست» بزنیم، کار خطرناکی است.
بخش اخلاقی ماجرا را کاری ندارم. خطرناک از این جهت که گاهی با گفتن این جمله، خودمان را گول میزنیم و وقت را برای کمک کردن به بچه تلف میکنیم.
معمولاً هم این جوری است که چند روزی را به بد گفتن پشت سرِ دکتر و غر زدن که وقت و پولمان تلف شد و آخر هم با یک تشخیص غلط، دست به سرمان کرد و این حرفها میگذرانیم و هر دم دنبال دلایلی در رفتارهای بچهمان میگردیم که ثابت کنیم « ببین بچه چه خوب فلان کار را میکنه! دیدی میگم دکتر چرند گفت؟»
بعد که چند روز گذشت، دوباره به رفتارهای بچه نگاه میکنیم؛ دکتر کمرنگ میشود و میرود عقب و ما میشویم همان مادر و پدرِ پر از سوال. به کوچکترین نکتهها دقیق میشویم. نگرانی دوباره به سراغمان میآید. فکر میکنیم بچه کمک میخواهد. دوباره پرسان پرسان یک متخصص دیگر پیدا میکنیم و زنگ میزنیم و وقت میگیریم و دوباره از نو…
این چرخه میتواند تا بینهایت ادامه داشته باشد. یعنی دوباره دکتر چیزی بگوید که ما دوست نداشته باشیم بشنویم و باز همان داستان تکرار شود. ممکن است این ملاقاتها ادامه پیدا کند تا جایی که دکتری پیدا شود و به ما بگوید: «نگران نباش! این چیز مهمی نیست.» که خب در این صورت ما راضی و خوشحال به خانه بر میگردیم و میگوییم: «دیدی؟ دیدی گفتم؟ بالاخره یک دکتر با سواد پیدا شد. من از اول هم میدونستم.»
بچهها در این نقطه به مرحله حساسی میرسند چون ممکن است والدین خوش و خرم، چشم و گوش خود را به هر پرسش و ابهامی ببندند و بروند دنبال کارشان، بچه هم با همه آن چالشها و مشکلات که اغلب همراه با سن، آنها هم رشد میکنند، بزرگ شود و برود دنبال زندگیاش. اما اگر شانس بیاورند، مادر و پدر باز به مرحلهای میرسند که روی حرکات و رفتارهای بچه دقیق میشوند و تصمیم میگیرند که دوباره بروند سراغ یک متخصص؛ و این بار واقعبین و برای کمک به بچه.
من توی اتاق انتظار مطب دکترها، توی صفحههای مختلف فارسی و انگلیسی و توی خیلی از میهمانیها و دور وبرم به این ماجرا برخورد کرده ام؛ خیلی زیاد. حتی اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم خودم هم با همه حس بدی که به این ماجرا دارم، یکی دو باری توی همین دام افتادم ولی زود خودم را کشیدم بیرون و شرایط را جمع و جور کردم. اما واقعیت این است که والدینی را دیدهام که با دست خودشان و با ندانم کاری، یک مشکل ساده و حل شدنی را به مرور زمان تبدیل به یک گره کور لاینحل در زندگی فرزندشان کردهاند.
چه عیبی دارد اگر واقع بین باشیم؟ سرِ کار که هستم، معمولا رادیو روشن است؛ گاهی وضعیت ترافیک، گاهی گزارش کنسرت «لیدیگاگا»، زمانی مسابقه «کی این ترانه را بلد است؟» و گاهی هم میانبرنامههای کوتاه پزشکی دارند. همینطور که یکی یکی پنسهای جراحی را مرتب میگذارم توی سینی و تیزیِ قیچیها را برای جراحیِ بعدی امتحان میکنم، به برنامههای عصر رادیو گوش میدهم. اگر پرستاری وسط برنامه بدو بدو از راه نرسد و سراغ گیرههای آرتروسکوپی شانه و مته عمل زانوی مصنوعی را نگیرد، فرصت خوبی است که گوش کنم و چیزی یاد بگیرم. بیشتر توصیهها هم برای نوجوانها است. «راستین» البته 10 سالی مانده تا نوجوان بشود اما دانستنِ همه چیزهایی که میگویند، خیلی خوب است.
چند روز پیش راجع به افسردگی نوجوانها برنامه داشتند. درباره این که وقتی والدین متوجه میشوند نوجوانشان شاد نیست، صورت خودش را دوست ندارد، با همسنهایش معاشرت نمیکند یا نشانههایی از این قبیل، باید به خاطر احتمال افسردگی نوجوانی، ماجرا را جدی بگیرند و بروند سراغ دکتر و مشاور. آخر برنامه، مجری تاکید کرد گاهی ترسِ ما از واقعیت، بهای خیلی سنگینی دارد که خیلی وقتها بچهها باید آن را بپردازند.
این راستش به نظرم حکایت خیلی از والدین بود. به عنوان مادری که تمام دو سالِ گذشته، دستکم 10 ساعت از هفتهام در تراپی گذشته و باز هم دستکم پنج ساعت دیگرش در کلاسها، فعالیتها و کارگاههای مختلف، میتوانم بفهمم که ریشه خیلی از این واقعیتگریزی والدین، ترس از نگاهِ دیگران به بچهای است که به تراپی میرود یا درمان میشود؛ ترس از برچسب.
من راستش از تراپی نترسیدم. تراپی خوب است. اصلا درد ندارد. بازی است و خلاقیت. خنده است و همکاری. هیچ چیز وحشتناک و عجیب و غریبی نیست. در استرالیا معمولا یک متخصص به والدین میگوید که بچه در چه زمینههایی احتیاج به همراهی دارد و والدین در چه زمینههایی باید چیزهای بیشتری یاد بگیرند. برای ما که این جوری بود. ما از همان ساعت شروع کردیم. گاهی جریان یادگیری کند بود و گاهی تند. اما ناامید نشدیم؛ رفتیم جلو. تمام نکتههایی را که احتیاج به تقویت داشت، در نظر گرفتیم. حرف زدن، اضطراب و تاخیر در روابط اجتماعی؛ همه اینها هم میتوانند نشانه اوتیسم باشند و هم نشانه تیزهوش بودن و یا هر دوِ آنها با هم.
البته اوایل من نمیدانستم و تنها به این خیال که اوتیسم است، با انرژی زیاد شروع کردم به کمک کردن. به قدم به قدم جلو رفتن. بعد که با کمک تراپی، چالشها کمرنگ شدند، نشانههای تیزهوشی خودش را بیشتر نشان داد و ما توانستیم تشخیص جدید بگیریم. حرف من این است که بدون این تراپی ها محال بود بفهمیم واقعیت ماجرا چیست و ممکن بود راستین با چالشهایی که جلوی بروزِ استعدادش را گرفته بودند، بزرگ و مجبور شود در تمام زندگی با آنها دست و پنجه نرم کند و هیچ وقت نفهمیم که استعداد خیلی بالایی دارد.
یادمان باشد که قرار نیست همه تشخیصها به این جا برسد و لازم هم نیست. یعنی قرار نیست همه با تراپی، تشخیصها را تغییر بدهند و تیزهوش بشوند. ما هم با این نیت دنبال کمک گرفتن نرفتیم. ولی همه -تاکید میکنم- همه با تراپی میتوانند خیلی خیلی تغییر کنند. میتوانند زندگی آسانتر و شادتری داشته باشند. البته این هم مهم است که تراپی درست و علمی باشد و بیشتر باعث شدیدتر شدن نشانهها و چالشها نشود. اما اینجا بحثِ ما تراپی درست و حسابی است؛ یک تراپیی که شاد باشد و پر از بازی. پر از حسِ اعتماد به نفس، همراهی و تشویق.
اگر مادر یا پدری هستید که این مطلب را میخوانید و فکر میکنید بچهتان جایی به کمک احتیاج دارد، به من قول بدهید که از فامیل و دوست و آشنا نترسید و خجالت نکشید. آدمهای متلکگو و اعصاب خرد کن را از روابط خود حذف کنید؛ همان کاری که من کردم و با خیال راحت به بچهتان برسید. سر صبر و بدون فشار به او کمک کنید و نگذارید با مشکلاتش بزرگ شود.
البته این را هم میدانم که همه داستان، مشکل واقعبین نبودن نیست. یکی از چیزهای دیگری که میتواند دغدغه خیلی از خانوادهها باشد، بخشِ اقتصادی ماجرا است. تراپی گران است. گاهی برای در آوردن پول سه ساعت تراپی، باید شش ساعت کار کرد (بر مبنای درآمد خودم البته میگویم). اما چیزی که به دست میآید خیلی با ارزش است؛ خیلی زیاد. به خصوص اگر تراپی «حرفهای»، در «سن مناسب» و «به موقع» باشد. اگر اگر اگر تراپی خوب پیدا کردید- نه از آنهایی که فقط نقشه زدن جیب شما را دارند و متاسفانه همه جای دنیا هم هستند – و اگر نشانههای پیشرفت را در زندگی روزمره بچهتان دیدید، به این ماجرا به چشم یک پساندار نگاه کنید؛ پولی که امروز و به موقع صرف مشاوره و تراپی میشود، شاید جلوی خسارتهای هنگفت دوره جوانی و نوجوانی را بگیرد. بگذارید آنها که ژستِ «مشکل؟ بچه ما از کنارمشکل هم رد نشده» میگیرند، به حالِ خودشان باشند. شما کار خودتان را بکنید؛ کاری که برای بچهتان خوب است. ضمن این که در شرایط سخت اقتصادی هم خیلی وقتها میشود کارهایی را که در تراپی انجام میدهند، یاد گرفت و در خانه با بچه تمرین کرد و اصلا چه بهتر که زندگی و آشپزی و پیکنیک و سفر را هم به تراپیهای ساده و ارزان تبدیل کنیم؛ تراپیهایی عالی و مفیدی که درباره آن ها دیرتر مینویسم.
همین الان! همین الان که دارم این متن را تایپ میکنم، آمد و خواست که خودش را بچپاند کنار من روی صندلی کامپیوتر و کارتن مورد علاقهاش «پپا پیگ» را تماشا کند: «مامان میشه بلند شی؟ میخوام پپا پیگتوی استخر را ببینم.» برایش توضیح دادم که دارم مینویسم و باید صبر کند. فقط پنج دقیقه. ولی باید صبر کند. بعد هم گفتم که اگر این پنج دقیقه حوصلهاش سر می رود، میتواند برود از فریزر بستنی بخی بردارد و بخورد. خوب گوش داد. جملهام که تمام شد، سرش را به نشانهی «باشه! قبول!» تکان داد و از کنارم بلند شد و رفت طرف آشپزخانه. الان هم پشت سرم روی تخت دارد بستنی میخورد و منتظر است که صندلی را تحویل ش بدهم. گاهی هم یادآوری میکند: «مامان جون! سه دقیقه مونده!»، «مامان جون! دو دقیقه مونده!»
همین کارش؛ فقط همین کار سادهاش کافیست که فکر کنم دلم نمیخواست با آن پول و انرژی و زمانی که در دو سال گذشته صرف کردیم، هیچ کار دیگری جر تراپی برایش میکردم. دکترهایی که به ما تشخیصِ غیر دقیقِ اوتیسم دادند، هیچکدام نمیتوانند فارسی بخوانند، اما من این جا از همهشان تشکر میکنم که باعث شدند من بیشتر بخوانم و بیشتر بدانم. باعث شدند کمک به بچهام را جدی بگیرم و از هدر رفتن زمان و فرصتها بترسم. نتیجهی همهی آن بدوبدوها و رسیدگیها، پسریست که الان پشت سرِ من، با خوشحالی بستنی یخیاش را لیس میزند، تا نوبتِ تماشای کارتنش برسد. شک هم ندارم که حتی اگر وسط برنامه،بستنیاش تمام شود، کارتن را متوقف میکند، داد میزند: «مرسی!» میرود چوب بستنیاش را توی سطل زباله میاندازد، دستش را میشوید، دور دهانش را پاک میکند و برمیگردد که بقیهی برنامه را تماشا کند. حالا بگذار چند تا آدم بیکار هم توی این یکی دو سال چشمهایشان را گرد کرده و به هم گفته باشند: «اوا خاک عالم، شنیدی؟! شادی بچهش را میبره تراپی!»