افسردگي در بيماران M S
به عنوان مقدمه براي ورود به بحث اصلي يعني افسردگي در بيماران M S ، باید دید افسردگي چيست و چگونه بوجود مي آيد و از چه راهي مي توان به مهار وكنترل آن پرداخت ؟
كليات :
همه ما به نوعي افسردگي را تجربه كرده ايم . داغديدگي و ماتمزدگي را حس كرده ايم ، گاهي اوقات بي حوصله و كم رمق هستيم ، شادابي هميشگي را نداريم . در زندگي ما ، روزهايي مي آيد كه همه چيز ، تيره و تار مي شوند ، اميدي وجود ندارد .
بدخلقي و عصبيت به ذهنمان هجوم مي آورد . يك حس تنهايي و گناهكاري بر ما چيره مي شود .
اضطراب و دلهره ، همه ما بطور ناگهاني و يا به مرور در طول زندگي خود داشته ايم . اين حالت ها كه معمولاً پس از شكست ، فقدان ، جدايي و فشارهاي رواني و يا حتي بدون دليل خاص و آشكار بوجود مي آيند ، براي همه ما آشناست .
اما آنچه موجب مي شود تا چنين احساسات و تجارب و نگرشهايي به صورت اختلال رواني در آيد . نوع ، تعداد نشانه ها ، شدت و طول مدت آن است كه به وضعيت بهنجار وطبيعي زندگي آسيب مي رساند .
افسردگي چيست و حيطه عملياتي آن كجاست ؟
آيا افسردگي يك اصطلاح پزشكي مثل عفوني شدن يك عضو است؟ يا يك مفهوم عاميانه مانند بي دماغ شدن است ؟ وقتي صحبت از افسردگي مي شود، مي بايد دقيقاً منظور شخص را از بكار بردن اين واژه مشخص كرد . اگر حيطه و دامنه موضوع معلوم نباشد چگونه مي توان به بررسي فرد مبادرت كرد؟
واژه افسردگي ازجمله واژه هايي است كه درهرزمان ومكاني وهرطبقه ونژادي وهرمقطع سني و … تعريف خاص خودش را دارد .
سهولت و پيچيدگي ، سطح عميق و محدوده گسترده آن مربوط به شرايط و موقعيتهايي است كه هر فرد و به تبع آن جامعه اي كه شخص با آن درگير است به تفسير آن مي پردازد . وقتي كسي سرما مي خورد و به پزشك مراجعه مي كند ، نشانه هاي بيماريش مشخص است ، آب ريزش بيني ، سردرد، تهوع و … كه دقيقاً با معاينه پزشك ، بر حسب آموخته هايش و تجاربش مشخص مي شود و با توصيه هاي طبي همراه است و نسخه اي براي بيمار پيچيده مي شود و به دنبالش درمان حاصل مي شود .
اما در خصوص بيماران مبتلا به افسردگي اين مهم پيچيده تر است و درمان آن نيز محتاج مهارت و دانش ويژه اي است . ارائه تعريف افسردگي وابسته به بينش و نگرش مراجعان و متخصصان است . اين تعريف با سير تحول اجتماعي ، فرهنگ هاي متنوع ، عقايد و رفتارها و روشهاي درماني ، مناسبت مي يابد.
براي برخي افسردگي يك حالت است و براي عده ديگر يك نوع خاص از تجربه و بعضي نيز آن را يك واكنش عاطفي در تبادل زندگي مي خوانند و دسته اي هم آن را بيماري مي دانند .
گستره تعاريف در بيان اين واژه ، با تمامي عوامل فوق مرتبط است كه در اينجا به برخي از اين ها اشاره مختصري مي نماييم :
تعريف افسردگي در محدوده علم پزشكي ، به منزله يك بيماري خلق و خو يا اختلال كنش خلق و خو است .
در سطوح باليني ، افسردگي نشانه اين است كه فرد زير سلطه خلق افسرده است و براساس بيان لفظي يا غير لفظي عواطف غمگين ، اضطرابي يا حالتهاي برانگيختگي نشان داده مي شود.
حالتهاي گذرا و مستمر در تنش عصبي – رواني كه به صورت يك مولفه بدني مثل سردردها ، خستگي جسماني ، بي اشتهايي ، بي خوابي و يبوست ، كاهش فشار خون و … نمايان مي شود.
صرف نظر از بيان تعاريف مطروحه ، مي توان افسردگي را از زواياي ديگر مورد بررسي قرار داد .
افسردگي بعنوان يك حالت است :
احساسات ما تابع يك الگوي ادواري است . گاهي اوقات بالا و گاهي پائين است . احساس كسالت روحي ، كمبود انرژي ، از دست رفتگي ، نااميدي ، بي فايده بودن ، بي علاقگي و گاهي نيز توام با بد بيني به خود و آينده و …
همه وهمه ، مجموعه اي از حالات متنوع افسردگي است . اين حالت ، اغلب پس از نوميدي و يا احساس از دست دادن چيزي به وجود مي آيد . ولي گاهي از اوقات هم بطور ناگهاني و انفجاري بروز مي كند .
در مفهومي كه گفته شد ، همه ما افسردگي را تجربه كرده ايم ، كه گاهي اوقات توام با حالت هاي تشويش ، نگراني و اضطراب بوده است .
افسردگي بعنوان يك نگرش به زندگي است :
مي توان خلقيات خود را معيار سنجش نگرش كلي به زندگي و مواهب آن بدانيم . از يك جنبه ، مي توان مردم را به دو دسته تقسيم كرد ، كسانيكه مي توانند با زندگي به طريقي كنار بيايند و آنهايي كه نمي توانند .
معمولاً ياد گرفته ايم كه آدمهاي بي كفايت ، ترسو،وابسته و متكي به ديگران ، ناتوان و ضعيف را در دسته دوم جاي دهيم و آدمهاي باهوش ، سازگار ، زرنگ و مستقل و شجاع را در دسته اول قرار دهيم اين برداشت عمومي است . اين نگرش اجتماعي ، مفهوم زندگي است كه تبع آن نگرش فرد را هم بدنبال مي آورد.
يك فرد افسرده ممكن است بگويد :
((هيچ چيز جاي خودش نيست ! اين همه تلاش فايده ندارد ! هميشه بدترين چيز نصيب من مي شود ! بد شانس هستم ! چيزي براي دل بستن وجود ندارد ! … ))
اين نگرشهاي افسرده وار به زندگي است ، در تبادل اين نگرش ممكن است فردي ديگر بگويد:
((بله،بنظرمي رسدكه هيچ چيزسرجايش نيست،اما من تلاش مي كنم،لااقل خودم سرجاي خودم باشم و اگراين تلاشها هيچ فايده اي نداشته باشد،لااقل اين فايده را داردكه من از بودن خودم راضي هستم !
من بيش ازاينكه به ديگران متكي باشم به توان خودم فكركنم.شانس واقبال درگرو عقل وشعورمن قرار دارد.من احتياج دارم كه ديگران را دوست داشته باشم وديگران نيزمرا دوست بدارند ! …)) اين هم يك نوع نگرش به زندگي است . اما نگرشي پويا و پر شتاب !
افسردگي به عنوان يك تجربه است :
حالات روحي دراثر انواع تجارب بوجود مي آيند ، تجربه اي كه به طريق قابل اجتناب با حالات افسردگي همراه است . احساس بي ارزشي ، از دست دادن يك شئ ، سر خوردگي دربخشي …
اين احساس كمبودها كه با تجربه فرد همراه است ، منجر به حالت افسردگي مي شود.
بخشي از افسردگي ها به تجارب افراد در محيط زندگي آنها مربوط است . معمولاً (بطور عمده ) در برابر كنشهاي اجتماعي و رفتاري ، واكنشهايي را بروز مي دهيم كه قبلاً از ديگران ياد گرفته ايم .
اگر خوب دقت كنيم ، بخش عمده رفتارهاي ما در محيط خانه ، مدرسه و اجتماع بر مي گردد.
سرخوردگي ها و رنجشها ، احساسات و تمايلات ما به يك شئ و موضوع به تجربه هاي محيطي ما مرتبط است و آدمهاي افسرده بيشتر از ديگران اين تجارب را داشته اند.
افسردگي بعنوان يك بيماري است :
حالات تجارب و نگرش ها مي تواند براي همه عادي باشد . لزوماً اين حالتها بيماري نيست . ممكن است در يك زمان خاص ، همه ما اين گونه ، حالات و تجارب و نگرشها را داشته باشيم وآنچه اين نشانه ها را به بيماري مبدل مي سازد ، شدت وخامت و استمرار و تكرار آن است .
بيمار افسرده ، ناگهان كارآيي خود را از دست مي دهد . عملكرد جسماني و رواني او مختل مي شود، بعبارتي ديگر خودش نيست . بطور مثال رايانه ها داراي يك مكانيسم دروني هستند (هارد) كه وقتي بار اضافي بر آنها تحميل مي شود ، ناگهان متوقف يا خاموش مي شوند . در واقع اين وسيله ، حفاظتي براي اين سيستم است كه اگر اين مكانيسم درست كار نكند ، آسيب جدي به ديگر قسمتها وارد مي شود.
خاموشي نابهنگام افراد افسرده ، گوشه گيري آنها ، گريه ، غمگيني … همه و همه مشمول همين قانون است . مكانيسم هاي كم ظرفيت ، حجم كمتري از مشكلات را پذيرا هستند و مكانيسم هاي پرظرفيت ، كوهي از مشكلات هم آنها را خاموش و متوقف نمي سازد.
افسردگي چگونه بوجود مي آيد؟
در اين قسمت سعي شده است تا از نظر روان شناختي به تحليل بروز افسردگي پرداخته شود و به يقين ادله روانپزشكي و عصب شناسي داراي توجيهات علمي ديگري است كه از حوصله بحث ما خارج است .
هميشه افسردگي با يك موضوع و رويارويي با يك مشكل بوجود مي آيد . موضوعي كه دوستش داشتيم و از دستش داده ايم وشئ محبوبي كه قسمتي از وجودمان شده بود و حالا نيست .
براستي چگونه مشكل شكل مي گيرد؟ واساس مشكل چيست ؟ ماهيت آن چيست كه فرد در رويارويي با آن چنين واكنش هايي از خود بروز مي دهد؟
درتعريف مشكل گفته اند كه :
– فاصله بين وضع موجود (واقعيت ) و وضع مطلوب (حقيقت ) كه هر چقدر اين فاصله بيشتر باشد ، مشكل نيز عميق تر است .
– يا آن چيزي كه نبايد باشد ولي هست و آن چيزي كه بايد باشد ولي نيست و اين تعريف نيز به تعارض دروني افراد و انتظارات و توقعات آنها از خودشان و اطرافيان بر مي گردد.
– و نيز بطور ساده مي توان اظهار نظر نمود كه ، مشكل يعني ((هر مطلبي كه ذهن را به خود مشغول كرده و بايد در مورد آن فكر كنيم . حالا اگر اين فكر توام با چالش هاي دروني و عدم حل موضوع باشد ، به مراتب مشكل نيز حاد است .
ديدگاههاي شرعي در روانپزشكي وجود دارد كه مباني بروز افسردگي را به آن نسبت مي دهند . مثلاً دسته اي از روان شناسان علت افسردگي را در از دست دادن موضوع و يا دو سو گرايي عاطفي ، خود پرخاشگري ، گرايش شديد به خود دوستي … مي دانند و دسته اي آن را به عنوان يك احساس دردناك در خلال كودكي ، دروني و ذاتي بودن آن مي دانند.
و عده اي از روان شناسان هم افسردگي را به تعداد عوامل و رويدادهاي تقويت كننده زندگي فرد و تأثير پاداش و تنبيه و عوامل برانگيز اننده و درماندگي آموخته شده … نسبت مي دهند.
صرف نظر از تمام اين ديدگاهها مي توان به تبيين ديدگاه شناختي در ادبيات روان شناسي اشاره كرد.
از زاويه نگاه اين روان شناسان ، افراد افسرده داراي مشكلاتي در پردازش خبر هستند . بعبارتي آنها به خطا تجارب زندگي را تفسير مي كنند . اين تفسير ها و تعبيرهاي فردي را ساخت شناختي فرد مي گويند. اين ساختها ، براساس رويدادهاي منطقي مانند ، عزاها ، فقدانها ، شكست ها ، طردها ، جداييها ، آسيب ها … فعال مي شوند وافكار منفي را بوجود مي آورند.
مجموعه اين افكار منفي منجر به باز خوردهاي افسرده وار به موضوع هاي مختلف مي شود.
يك رويداد خاص ، ذهنيت اوليه اي را براي شخص ايجاد مي كند. اين ذهنيت به تنهايي ، بيماري ايجاد نمي كند ، بلكه پردازش اطلاعات آن هم بصورت خطا ، منجر به واكنشهايي مي شود كه ذهنيت را تحت تأثير قرار مي دهد .
هيچ تجربه اي به نوبه خود در آغاز ، ايجاد افسردگي نمي كند. بلكه اين تفسير ذهني (و يا ساخت شناختي ) هر فرد است كه به اين تجارب رنگ شخصي مي زند و فضاي ذهن را به رنگ مات و غمزده تبديل مي كند .
بخشي از اين افكار منفي به خود فرد بر مي گردد (مثل اين كه فرد خود را مملو از عيوب ، نارسايي ها و فاقد ارزش بپندارد ) و بخشي از اين افكار منفي به محيط پيرامون آن مربوط مي شود (مثل اينكه در بين امكانات متعدد ، همواره بدترين احتمال را در نظر بگيريد) و بخشي از آن افكار منفي به آينده نسبت داده شود(مثل اين كه گونه تصوير روشن و اميدوار كننده به آينده را از قبل در ذهن خود خاموش كرده است ).
با اين مقدمه نه چندان كوتاه به بيان افسردگي در بيماران MS مي پردازيم :
چگونه بيماران MS دچار افسردگي مي شوند؟
آنچه مسلم است در بيماران مبتلا به MS ، تاريخچه سلامت بدني وجود داشته است و همه آنها ، روزگار سلامت خود را تجربه كرده اند . روي پاهايشان مي ايستند.كار مي كردند و يك تنه مشكلات را حل مي كردند و خوب ديدند ، شنيدند و با اطرافيانشان ارتباط برقرار مي كردند …
اما ناگهان يك روز متوجه شدند كه بخشي از توانايي خود را از دست داده اند ! و روز بروز اين توانايي به ضعف گرايش پيدا كرده است . به پزشك رجوع كردند. پزشك تشخيص MS داد . اين برچسب ، آنها را شديداً غمگين كرد و حتي اطرافيان آنها را برانگيخت . اول ، انكار كردند ولي وقتي پزشكهاي متعدد ديگر هم ، تشخيص مشابه دادند ، آنها خود را بي سلاح ديدند و درمانده شدند .
همين موضوع كافي بود كه آنها را به ورطه افسردگي پرتاب كند بعبارتي آنها تواناييهاي خود را (همان چيزي كه دوستش داشتند ) از دست داده بودند و آرام آرام از جامعه فاصله گرفتند ، چرا كه مثل بقيه مردم نمي توانستند در تلاشهاي روزمره شركت كنند.پس كنار كشيدند،منزوي شدند و در حجم عظيمي از عواطف و انكار و خيالات،فرورفتند و ناگهان دركوتاه زماني،خود را عاجز ، عليل ، تنها، غمگين ،نگران و مضطرب ….يافتند.
اين باز ي ناخواسته ،در طول زمان تكرار شد واز آنها موجودي ضعيف ، قابل ترحم و مغموم ساخت.و اين افسردگي،متقابلاً روند بيماري آنها را تشديد نمود.چه بسا اگر فرد با بيماري خود درگير مي شد مي توانست با مشكل خود كنار بيايد ولي احساس درماندگي ، بيماري جسماني او را مضاعف كرد و تقريباً لاينحل نمود…
اما نه … اين همه ،حاصل تصور ذهني بيمار بود .بزرگترين اتفاقي كه افتاده بود اينكه آنها در تفسير بيماري خود خطا كرده بودند.
بله ! صحيح است . آنها از نظر جسماني تغيير كرده بودند،اما حادثه بزرگتر از تغيير جسمي آنها تغيير روحي و رواني آنها بود.روح بيمارM S تحت تأثيرجسم او قرارگرفته بودوسخت فردرا آزار مي داد.
اينكه آينده براي او تيره وتاراست ويا ديگران او را درك نمي كنند ومثل گذشته احساس لذت نمي كند و شاداب و سرزنده و چالاك نيست ، همه و همه به ذهنيت غلط او مربوط مي شد. اينكه عاقبت اين بيماري مرا از پاي در خواهد آورد، و يا مرا به جنون و ديوانگي خواهد كشيد و همه چيز را از دست خواهم داد . به تفسير نا بجاي من از پيرامونم بر مي گردد.
آن چه در مورد تصوير ذهني يك افسرده بايد داشت :
– بدانيد مشكل در افسردگي نيست . مشكل در روند افسرده شدن است . اگر افسرده ايد از خود سوال كنيد ، از چه چيزي فرار مي كنيد ؟ انتظارتان از خودتان چيست ؟ چه چيزي را در خودتان سركوب كرده ايد ؟ دنبال تصاحب چه چيزي هستيد ؟ با چه ذهنيتي درگير هستيد ؟
– وقتي افسرده مي شويد ، هرگز از اين تجربه خود نگريزيد ولي در آن هم غرق نشويد . وقتي افسرده هستيد معلوم مي شود كه هنوز هم وجود داريد . آدمهاي احمق و نادان ، مجنون ،عقب مانده ذهني ، افسرده نمي شوند .
افسردگي از آن عاقلان و هوشمندان است . هر چه شعور و هوش بيشتر باشد ، هجوم افسردگي نيز بيشتر است . چرا كه ظرفيت پذيرش آن در هوشمندان به مراتب بيشتر از عوام است برابر آمار مندرج ، گفته مي شود كه ميانگين هوشي بيماران MS نسبت به اقشار ديگر اجتماعي بيشتر است ، و همين كافي است كه آنها نسبت به پيرامون خود ، درك بيشتري را داشته باشند و عميق تر و حساس تر از ديگران به موضوع نگاه كنند … اما آيا اين افسردگي چيز بدي است ؟ نابهنجاري است ؟ كه در ادامه بحث به آن خواهيم پرداخت .
برخي از بيماران MS از وقتي افسرده مي شوند ، در آن غوطه ور مي گردند ، اي كاش افسردگي را تجربه مي كردند و از آن پل عبور به آينده را مي ساختند و اين قدر خود را گرفتار نمي كردند.
آري چنين است . مي پذيرم ، وقتي يك عضو مفيد از تماميت تن و جسم جدا مي شود و يا كا رآيي لازم را ندارد بايد نسبت به آن غمگين شد . اين واكنش ، طبيعي ترين بازتاب رواني و روحي ما به موضوع از دست دادن است . اما قرار است تا كي بربالين اين از دست رفته زانوي اندوه و غصه در آغوش بگيريم ، تفسير شما از اين فقدان بسيار مهم است .
– مسير حركت همه ما بسوي رهايي است و در اين راه همه اعضا و جوارح ما به كمك ذهنمان ، ما را بسمت آزادي هدايت مي كنند . حال وقتي عضوي را از دست مي دهيم از آن عضو به اسارت كشيده مي شويم در حاليكه قبل از اين حادثه تمام اعضا و جوارح مادر خدمت ذهن و فكرمان بودند ، حالا پس از فقدان يكي از آنها اين ذهن و فكر ماست كه در خدمت اين از دست داده شده قرار مي گيرند واين اسارت براي ما ناخوشايند است و سخت مي ترسيم ، نگران مي شويم و انتظار يك معجزه داريم . يك اتفاق ، يك حادثه كه ما را دوباره به آزادي فرا بخواند .
اما مهم اينجاست كه هر چيزي كه ما را از حضور با خود باز دارد ، دلهره و ترس بوجود مي آورد . در واقع ما از احساسات خود و از آن كس كه هستيم مي ترسيم .
چرا كودك از تاريكي مي ترسد ؟ چون شناخت كافي از محيط اطرافش ندارد.تجاربش كور است،همه اشيا اطرافش درتاريكي براي او مبهم است.اين ابهام ، زمينه ترس را در اوايجاد كرده است.بهمين جهت است كه وقتي محيط را براي كودك روشن مي كنند،اضطراب و ترس او هم پايان مي يابد.
حالا همه اشيا براي او معنا دارد و رنگ تازه مي گيرد.شما مي توانيد درد دندانتان را بدليل ترس از دندانپزشكي و آمپول آن تحمل كنيد ولي عاقلانه تر آن است ،قبل از آن كه اين درد همه وجود شنارا پنجه بياندازد،به پزشك معالج رجوع كنيد ويك بار تجربه رويارويي بادرد را (كه مرتباً ذهن شما را بخود مشغول نگاه داشته است)به انجام برسانيد.
كمي در ذهن خود تحمل كنيد،بيانديشيد و چند بار اين عبارت را بخوانيد و يك بار جداي از همه تعلقات به ارزيابي خودتان همت كنيد:
در افسردگي ،برداشتها و دريافتهاي ما از حواس پنج گانه مان در بدن تغيير نمي كند.
افكار جاري در ذهنمان تغيير ،نمي كنند.
واكنشهاي احساسي مان تغيير ، نمي كنند.
تمايل به انجام برخي از رفتارها ، تغيير نمي كنند.
… اين همه سلسله رويدادها در وجودمان تغيير نمي كنند.در هر بار تجربه افسردگي يك چيز مرتباً تكرار مي شود و اين حواس ، افكار ، واكنشها و تمايلات ، تغيير نمي كنند و همين عدم تغيير كليد معماي ماست.
چرا!!!؟
در كودكي آموخته ايم كه اگر برمبناي “خود” راستينمان(همان چيزي كه هستيم و مي پنداريم)رفتار كنيم تنبيه مي شويم وحالا هم عيب و ايرادي در ما وجود دارد(دقت كنيد!اين را شما نمي گوييد،ديگران مي گويند).
براي اينكه اين تجربه دردناك تكرار نشود،هرچه سخت تر مي كوشيم،آن گونه كه از ما انتظار مي رود باشيم،ولي يك واقعيت وجود دارد،و ما از آن در حال گريز هستيم.ما از نظر جسمي مانند گذشته نيستيم!
و از يك چيز نيز غافل شده ايم؟((خودمان)) هماني كه قبل از عارضه جسمي وجود داشت و از او چيزي كم نشده است و ما از اين مهم غفلت كرده ايم.
مشكل بيمار MS آن است كه خود او جلوتر از تحليل اعضاي او از دست رفته است.خطاي تفسير او از خودش زمينه ورود هر گونه احساس غلط را به ذهن او فراهم كرده است.بعبارتي او در خودش،گم شده است.در كوير عظيم احساسات غلط بدنبال جرعه آبي مي گردد.غافل از آنكه آب در يك قدمي است، قدمي بايد…
توصيه هاي پاياني:
– از تجربه افسردگي نهراسيد.
– به غم و اندوه بعنوان يك نعمت و نه بعنوان يك نقمت ،نگاه كنيد.
– عينك تيره وتار احساسات خود را از ديدگان ذهن خود برداريد.
– تفكر كنيد نه خيال پردازي.
آنچه شما را در نگاه ديگران ناتوان وعاجز جلوه مي دهد،خيال پردازي هاي شماست.
– جسم و روح دو شهر مجزا از يك كشور است.تبادل اطلاعات در اين دو شهر حياتي است.رهبري كشور شما بعهده خود شماست .به كدام شهر بيشتر بها مي دهيد؟سعي كنيد اگر در شهر جسم اختلالي پيش آمد ،تماميت شهر روح را به آن مشغول نكنيد.نگذاريد كشور”خود”تان در شعاع كم فروغ احساسات جسماني شما نابود شود.
– “خود” شما در طول زندگي از كودكي تا پيري و در مكانهاي مختلف گيتي ؟((يكي)) است.او را فراموش نكنيد.او هميشه با شما است.اما آيا شما هم در طول يك روز با او هستيد؟؟؟
– ما به كساني كه سركوفتمان مي زنند،اعتماد نمي كنيم.پس چگونه مي توانيم بخودمان اعتماد كنيم در حالي كه مرتباً بخودمان سركوفت مي زنيم؟بايد به توانايي هايمان ايمان داشته باشيم.ما مي توانيم اگر بخواهيم.
– نقاط كور درون خودمان را بشناسيم . خودشناسي راه پايان دردهاي ماست.
– خودتان را پيدا كنيد،دريابيد كه افسردگي شما دليل موجهي دارد(اين دليل با آنچه در آغاز مي پنداشتيد،تفاوت دارد) و بپذيريد كه هر احساسي داريد بسزاست،يك نعمت است.پس به كشف آنچه واقعاً روي مي دهد بپردازيد اين گونه است كه خود را رها خواهيد ساخت.
– انتظارات شما از اطرافيانتان چقدر واقعي است؟براي چند لحظه خودتان را جاي آنها بگذاريد و بموضوع خودتان نگاه كنيد؟شرايطي كه شما داريد،چه كمكي مي توانيد بخودتان بكنيد؟حتماً قبول داريد كه حدود توانايي هاي افراد متفاوت است…
– پيش از اينكه ذهن را به اسارت تن در آوريد .آن را رها سازيد جسم شما در اختيار ذهن شماست.